شاید اکنون به من نزدیک باشی آن قدر نزدیک که بدانی چه چیزی برایت می نویسم و یا تا من فرسنگ ها فاصله داشته باشی... نمیدانم

اما می دانم این فاصله ها هرچند هم زیاد باشند نخواهند توانست مانعی شوند تا صدایم را نشنوی و به های های غریبانه ی گلوی بینایم گوش نسپری!

کاش می دانستم اکنون که واژه های زلال عشق را برایت حک می کنم کجایی؟ در حال عبور از کدامین جاده ی بی انتهای دلتنگی هستی؟

بدان که این سوی دیوارهای سنگی و سیمانی همیشه چشمانی هستند که دیده به راهت دوخته اند. تا روزی با سبزی قدمهایت خزان دلهای کبودشان را آزین ببخشی!

 

اللهم عجل لولیک الفرج....




ارسال توسط محمدعلی شیخ محمدی


بیا ای بهار گم شده ام

بیا! ای بهار گم شده ام... بیا تا با یاس ها هم صدا شویم . بیا تا در شهر پاکی ها قدم بزنیم . بیا تا بوی عطر سجاده ها را بفهمیم.
بیا و دلتنگی مان را ببین. بیا تا از صبح های جمعه بگوییم. صبح های جمعه که می آیند و می روند، بدون تو.
بیا تا از حرف های ناگفته بگوییم. بیا که بهار بی تو بهار نمیشود...
بیا تا دست های آسمانی ات را بگیریم و در دریای پر مهرت شنا کنیم.
بیا و ببین نرگس های باغچه به انتظارت نشسته اند.

بیا آقاجان... بیا!

 



ارسال توسط محمدعلی شیخ محمدی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 47 صفحه بعد